معنی شاعر ترشیزی

حل جدول

لغت نامه دهخدا

شهاب ترشیزی

شهاب ترشیزی. [ش ِ ب ِ ت ُ] (اِخ) رجوع به علی ترشیزی و علی شهاب و مآخذ ذیل شود: ریاض العارفین ص 261، از سعدی تا جامی ص 552 و مجمعالفصحاء ج 2 ص 235.


علی ترشیزی

علی ترشیزی. [ع َ ی ِت ُ] (اِخ) (علی شهاب...). رجوع به علی شهاب شود.


اهلی ترشیزی

اهلی ترشیزی. [اَ ی ِ ت ُ] (اِخ) ازشعرای قرن دهم و هم نام و معاصر با اهلی شیرازی. وی از ترشیز خراسان است و به سال 934 هَ.ق. درگذشته و از جمله شعرائیست که در دربار سلطان حسین و امیر علیشیر نوائی در هرات گرد آمده بودند و از حیث فکر و ذوق مقلد شعرای مزبور است. سبک این شاعران هیچگاه در ایران مورد قبول نبوده و بعکس در هندوستان مورد احترام بوده است. نثر او مصنوع و مطنطن است و به همین جهت در هند شهرت یافته است. (تاریخ ادبیات برون ترجمه ٔ رشید یاسمی). و رجوع به دانشوران خراسان ص 280 شود.


کاتبی ترشیزی

کاتبی ترشیزی. [ت ِ ی ِ ت ُ] (اِخ) محمدبن عبداﷲ ملقب به شمس الدین. دولتشاه سمرقندی در طبقه ٔ ششم از تذکره ٔ خود احوال او را ذیل عنوان «قدوهالفضلاء و اُسوهالشعراء مولانا محمد کاتبی نوراﷲ مرقده » چنین نویسد:
هدایت ازلی در شیوه ٔ سخن گذاری مساعد طبع فیاض او بوده که ازبحر معانی چندین لاَّلی خسروانی از رشحات کلک گوهرباراو ترشح یافته، ذلک فضل اﷲ یؤتیه من یشاء، معانی غریبه صید دام او شده و توسن تند نکته دانی طبع شریف او را رام گردیده، با وجودلطافت طبع و سخن وری مذاق او را جامی از خمخانه ٔ عرفان چشانیده اند، بلکه از لای وادی فقر به سرحد یقینش رسانیده، نام و شهرت دنیا در نظر همتش خسی نمودی و شاعر طامع بنزد او ناکسی بودی، و شاهد این حال در تجنیسات ده باب بقلم دررنثار رسیده بدین منوال:
ابیات
شاعر آید نام تو سنجر کند
تا قماش و سیم و توسن جر کند
رو حدیث بی ریا را مدح گوی
خاک ره بر فرق مرد مدح گوی
نام مولانا کاتبی محمد است ابن عبداﷲ و مولد و منشای او قریه ٔ طرق و راوش بوده که آن موضع از اعمال ترشیز است و مابین نیشابور و ترشیز واقع شده است و کاتبی در ابتدای حال به نیشابور آمده و از مولانا سیمی خط تعلیم گرفتی و کاتبی خوش نویس شد. وجه تخلص کاتبی بدان جهت تواند بود ودر علم شعر نیز وقوف یافت و غزلهای مصنوع و مطبوع گفتی و مولانا سیمی از آنجا که شیوه ٔ ابنای روزگار است بروزگار او حاسد شده بر او دل گران گردید و به عداوت او برخاست. مولانا کاتبی به فراست آن گرانی را دریافت و از نیشابور قصد دارالسلطنه ٔ هرات نمود و همواره بی تعین و تکلف گردیدی و به شعر و شاعری مشغول بودی اگر چه استحقاق تصدر داشت اما در صف نعال ظرفاء بسرمی برد. سلطان بایسنغر میرزا او را جواب قصیده ٔ خلاق المعانی کمال الدین اسماعیل اصفهانی فرمود که مطلع آن قصیده این است:
سزد که تاجور آید ببوستان نرگس
که هست در چمن و باغ مرزبان نرگس
و او جواب کمال را در حد کمال بیان کرده همانا اقران و اکفا از حسد قدم از جاده ٔ انصاف بیرون نهاده سخن او را وزنی ننهاده اند، از این ضجرت و ملامت بخواندن ابیات ظهیر متسلی گشت:
هنر نهفته چو عنقا بماند ز آنکه نماند
کسی که بازشناسد همای رااز خاد
هزار بیت بگفتم که آب از آن بچکید
که جز ز دیده دگر آبم از کسی نگشاد
هزار دامن گوهر نثارشان کردم
که هیچ کس شبهی در کنار من ننهاد
و از دل ماندگی سفر اختیار کرد و به جانب استراباد و گیلان و از آنجا به دارالملک شیروان افتاد، ملک زاده ٔ اعظم امیر شیخ ابراهیم شیروانی تغمده اﷲ بغفرانه او را نگاه داشت و تربیتی کلی فرمودی و زر دادی و او از غایت ناپروائی بکار دنیا در اندک فرصتی آن مال را برانداختی و تلف ساختی. گویند که امیر شیخ ابراهیم صله ٔ قصیده ٔ ردیف گل که من بعد آن قصیده بتمام نوشته خواهد شد، مولانا کاتبی را ده هزار دینار شیروانی کرم نمود و او در کاروان سرای شماخی به یکماه آن نقد را پریشان ساخت و به شعراء و ظرفاء می بخشید و به فقرا و صلحاء قسمت می نمود و بعضی نیز از او میدزدیدند. روزی خادم را فرمود تا طبخی کند از جمله ٔ آن نقد بهای یک من آرد موجود نبود این قطعه فرمود:
مطبخی را دی طلب کردم که بغرائی پزد
تا شود ز آن آش کار ما و مهمان ساخته
گفت لحم و دنبه گر یابم که خواهد داد آرد
گفتم آن کو آسیای چرخ گردان ساخته
بعضی از احباب و مصاحبان او را ملامت نمودند که پادشاهی در این نزدیک ترا ده هزار دینار داده باشد و تو اکنون بهای یک من آرد نداری، مبادا که سلطان از این طور منکر تو گردد، مولانا کاتبی فرمود که اگر من بدین مال تحویل دار و خازن شاهم جواب محاسبه ٔ او بگویم والا او احسانی به من نمود که یک تن بودم و من به هزار تن آن مال را قسمت نمودم، هرگاه که آن احسان از من بازخواهد من نیز بدان کس حواله نمایم که مستحقان را به من دلالت کرده و این بیت بر مصاحبان خواند و گفت ای احباب:
بیت
زر از برای خرج کند سکه دار پهن
بدبخت مردکی که ورا گرد میکند
ای دوستان شما غم گنجینه ٔ شیروان شاه مخورید که بدین تهی نخواهد شد و نیز غم من ندارید و بر مفلسی من دلتنگ مباشید که گنج معانی من همراه دارم و از مایه ٔمروت مفلس نخواهم بود و بعد از آن مولانا کاتبی از دیار شیروان به ملک آذربایجان افتاد و در مدح اسکندربن قرایوسف قصیده ای غرا انشاء کرد و آن ترکمان جلف به غور سخن او نرسید و بدو زیاده التفات و احسانی نفرمود، از تراکمه و اسکندر ملول شده این قطعه در حق اسکندربن قرایوسف ترکمان گوید:
هجو
زن و فرزند ترکمان را گاد
همچو مادر سکندر بدرای
آنچه ناگاده مانده بود از وی
داد گادن بلشکر چغتای.
و از تبریز عزیمت اصفهان نموده بصحبت شریف مفخر الفضلاء والمحققین خواجه صاین الدین ترکه علیه الرحمه مشرف شده و در علم تصوف پیش خواجه رساله ها گذرانید و تربیتها یافت و شناخت و کسب و کمال حاصل ساخت و از دنیا و مافیها معرض شد و به اجازت آن بزرگ دیگر بار عازم دارالمرز گشت و از سخنان او بوی فقر و نسیم فنا به دماغ خستگان طلب و عنا میرسد و من نتایج طبعه:
غزل
ای خوش آنروز که از ننگ تن و جان برهم
هر تعلق که بجز عشق بود ز آن برهم
دردسر تابکی و زحمت سامان تا چند
ترک سر گیرم و از زحمت سامان برهم
برو ای رشته ٔ جان سوزن عیسی بکف آر
تا بدوزم دل و از چاک گریبان برهم
کاتبی نیست خیالات جهان جز خوابی
ناله ای کن که از این خواب پریشان برهم
و انصاف آن است که در اقسام سخن وری کاتبی صاحب فضل است و در این تذکره واجب نمود از قصاید و غزلیات او ثبت نمودن تا خود نموداری باشد. این قصیده ٔ مبارکه از نتایج طبع فیاض اوست نور مرقده.
قصیده
باز با صد برگ آمد جانب گلزار گل
همچو نرگس گشت منظور اولوالابصار گل
آب گل راشیشه از قندیل عرش اولی که هست
شبنم باغ جمال احمد مختار گل
گاه پوشد سرخ گاهی سبز در فصل ربیع
چون گل و شمشاد باغ حیدر کرار گل
بهر عزل عامل منصوب و نصب نامیه
آل تمغائیست از سلطان دریا بار گل
می رباید گل بعیاری ز بلبل نقد صبر
سرخ عیاریست پنداری زهی عیار گل
بیضه ها آورد بلبل چشم گل چون سرخ دید
تا کند آن نرگس بیمار را تیمار گل
در خسوفی کاش بودی بسته دست ماهتاب
تا ندیدی داغهای سرخ بر رخسار گل
در چمن هر برگ گل روی عزیزی دیگرست
ای عزیز من روا نبود که داری خوار گل
خشتی از فیروزه دارد خشتی از یاقوت سرخ
همچو قصر خسرو خوش خلق نیکوکار گل
دوش بلبل این غزل میخواند از سرو بلند
غرق شبنم شد بگلشن ز آب این اشعار گل
کای دهانت غنچه و خط سبزه و رخسارگل
سنبلت را دوست نرگس لاله ات را یار گل
از پر سوفار تیرت هست ترکی عشوه ساز
کوزده پر بر سر از شوخی و بر دستار گل
بر سر کوی تو بی بال و پرم تارفته ای
باغ بلبل را قفس باشد چو بندد بار گل
زخم رخسارم بدور چشم مستت دور نیست
جز گلی می نشکفد در گلشن خمار گل
پای چون گل می نهی در باغ بر روی سمن
زآن همی ترسم که یابد از سمن آزار گل
ای صبا نقش قدمهای سگ کویش مروب
خار راه ما مگرد و بهر ما بگذار گل
گشت گلشن همچو باغ از نو بهار عدل شاه
تا درد چون غنچه از هم پرده ٔ پندار گل
کعبه ٔ دین شاه ابراهیم کاندر بادیه
از نسیم خلق او آرد مغیلان بار گل
ای موالید از نبات باغ قدرت یک سه برگ
وی عناصر از گلستان جلالت چار گل
وصف خلقت گر کند افسونگری افسون مار
مار شاخ گل شود ز افسون و نقش مار گل
در زمان نوبهار عدل و ابر رحمتت
باغ را از خار پرچین شد در و دیوار گل
حاسدت گر پا نهد بر روی گل در گلستان
سازدش از ریزه های شیشه پای افگار گل
زهره ابریشم دهد از چنگ تا دوزد سهیل
بازداران ترا بر بهله ٔبلغار گل
تیر عدلت راست بر رغم کمان چرخ تیر
خار پیکان غنچه پر بلبل و سوفار گل
هر نفس دست صبا دانی ورق گردان چراست
وصف خلقت همچوبلبل میکند تکرار گل
کاتبی در باغ وصف گلشن خلقت نوشت
شد دواتش لاله و خط سنبل و طومار گل
خسروا بهر وشاق بکر گوهر بار نظم
کرده ام منظوم همچون گوهر شهوار گل
خار این گلزارم و آورده ام رنگین گلی
نیست آوردن عجب شاها بهار از خار گل
کلک من آورد همچون شاخ گل گلهای تر
بلکه شاخ گل نیارد بار این مقدار گل
چون زند گلبانک بر الفاظ رنگین معنیم
هست گویا بلبلی کوراست در منقار گل
معنی رنگین و نازک بین در ابیات بلند
این چنین پیوند کم گیرد به اسفیدار گل
نوبهار نظم من قایم مقام گل بسست
همچو دی از باغ اکنون گو پس هر خار گل
همچو عطار از گلستان نشابورم ولی
خار صحرای نشابورم من و عطار گل
بیش ازین آهوست خواندن قصه ٔ گل بر خطا
زآنکه تصدیع آورد چون نافه ٔ تاتار گل
روزگاری باد عمرت را چنان با امتداد
هر ربیعی از فصولش آورد صدبار گل.
و من وارداته سقی اﷲ روضته:
دیدم بخرابات سحرگه من مخمور
خورشید قدح پیش مهی بر طبق نور
سلطان خرابات بدوران شده نزدیک
نزدیک نشینان حرم صف زده از دور
عیسی نفسی بود در آن مجلس تجرید
بگرفت مرا دست که ای عاشق مهجور
از گوش بکش پنبه ٔ غفلت چوصراحی
تسبیح شنو از دل هر دانه ٔ انگور
در حشر که بی نور شود مشعل خورشید
روشن شود آتشکده ٔ ما ز دم صور
منشور من ای کاتبی از عرش نوشتند
اینک قلم و لوح گواه خط منشور.
و له ایضاً لله دَرّ قائله:
روز وصل آمد که میجستم نشانش سالها
غم کجا خواهد شدن ای من ضمانش سالها
شد بدل هجران به وصل و داغ و غم دارم هنوز
زخم به گردد ولی ماند نشانش سالها
کی شوند از لعل ساقی سیر سرمستان عشق
گر شراب اینست نوشیدن توانش سالها
آبرو داریم ازو ای کاتبی پاینده باد
بر سر ما سایه ٔ سرو روانش سالها.
و له ایضاً من وارداته:
هزارآتش جان سوز در دلم پیداست
اگر نه لشکر عشق آمد این چه آتشهاست
برون ز کون و مکان عشق را بسی سخن است
کجاست گوش حریفان و این سخن ز کجاست
ز شهر عقل بصحرای عشق منزل گیر
که شیر چرخ سگ آهوان این صحراست
برون مرو ز سراپرده ٔ فلک ای ماه
مراد خواه که سلطان درون پرده سراست
شهید میکده چون شمع سالها سر خویش
فکنده دید بتیغ و هنوز بر سر پاست
پر است کون و مکان از صدای نغمه ٔ عشق
بپرس کاتبی از کلک خویش کین چه صداست.
لطایف و اشعار مولانا کاتبی زیاده از آن است که این تذکره تحمل آن تواند کرد و در مناقب و مدایح ملوک قصاید غرا دارد و مشهور و بین الفضلا مذکور است و بار دویم رخت از عراق عجم به دیار طبرستان و دارالمرز کشید و در شهر استراباد اقامت نمود بزرگان و حکام آن دیار بدو خوش بودند و در هنگام فراغت و انزوا به جواب خمسه ٔ شیخ نظامی مشغول بوده چنانچه مشهورست که اکثر کتاب مخزن الاسرار را جواب گفته بر وجهی که پسندیده ٔ اکابر است اما بروزگار فضل و اکتساب گردون ستمکار قصد ودیعت حیات او نمود و در وبای عام که در اطراف در شهور سنه ٔ تسع و ثلثین و ثمانمائه (839 هَ. ق.) واقع بود آن فاضل غریب مظلوم در استراباد دعوت حق را لبیک اجابت گفت و از این بیشه ٔ پراندیشه ٔ جهان رمید و بمرغزار فرح بخش جنان رسید رحمهاﷲ علیه و در وبا و حدت طاعون این قطعه فرمود:
ز آتش قهر وبا گردید ناگاهان خراب
استرابادی که خاکش بود خوش بوتر ز مشک
و اندرو از پیر و برناهیچ تن باقی نماند
آتش اندر بیشه چون افتد نه تر ماند نه خشک.
و مرقد منور مولانا کاتبی در خطه ٔ استراباد است در بیرون مزار متبرک امام زاده معصوم که موسوم است به نه گوران و بعد غزلیات و مقطعات و قصاید او را چندین نسخه ٔ مثنوی است مثل مجمعالبحرین و ده باب تجنیسات و حسن و عشق و ناظر و منظور و بهرام و گل اندام و غیر ذلک. (تذکره الشعراء دولتشاه سمرقندی چ اروپا صص 381- 390) مترجم کتاب مجالس النفائس آرد: بی نظیر زمان خودبوده و شعر به انواع مختلفه گفته واختراعات انواع دیگر نیز کرده و کتاب... «ذوالبحرین » و «ذوالقافیتین... از اختراعات اوست... اگر تربیت سلطانی مثل سلطان صاحب قران سلطان حسین مییافت کمال او زیب و زین خوبتر مییافت ولیکن از ضعف طالع این دولت نیافت. این مطلع از غزلیات اوست:
ز چشم و دل بدن خاکیم در آتش و آبست
بچشم بین و بدل رحم کن که کار خرابست
و این مطلع نیز از قصاید اوست:
مطلع
ای راست رو قضا بکمان تو چون خدنگ
بر ترکش تو چرخ مرصع دم پلنگ.
و این بیت نیز از مثنوی اوست:
بیت:
شب پره از گنبد فیروزه گون
رفته بفیروزه ٔ گنبد درون
و این دو بیت از مرثیه ٔ او نیکوست:
مطلع
این سرخی شفق که برین چرخ بیوفاست
هر شام عکس خون شهیدان کربلاست
چرخ پلنگ رنگ چرا کرده روبهی
با شیرزاده ای که سگش آهوی خطاست.
کاتبی به پسری عاشق بود، چنانکه عادت آن بلاد است، از خری مولانا روزی به کله ٔ گاوی بازی میکرده و آن کله ٔ گاو را در میان گله ٔ خران بر آسمان می انداخته از قضا آن کله ٔ گاو در میان آن خران بر سر جوان او فروآمده و آن جوان را از ضرب آن کله مغز کله فاسد گشته و استخوان سرش شکسته و از این درد آن جوان مرده و مولانا چون هلاک جوان خود به دست خود دیده، خود را نیز هلاک کرده و از غم والم عشق خلاص گردیده و قبر او در استراباد است. (مجالس النفایس صص 186- 187).
مؤلف مجمعالفصحاء آرد:
... در سنه ٔ 838 در استراباد درگذشته. از قصاید و غزلیات و مثنویاتش قدری نوشته شد:
ما کاروانئیم و جهان کاروانسرا
در کاروانسرا نکند کاروان سرا.
#
ای راست رو قضا بکمان تو چون خدنگ
بر ابرش تو چتر مرصع دم پلنگ
مرغابیان جوهر دریای تیغ تو
هریک بروز معرکه صیاد صد نهنگ.
#
هیچکس یکسر مو از دهنت آگه نیست
دم از آنجا نتوان زد که سخن را ره نیست.
#
چو خیر و شر نه بدست منست یکسر مو
اگر ثواب ندارم مرا گناهی نیست.
#
دلا جان باختن دعوی مکن چندانکه یار آید
شود معلوم کار هر کسی چون وقت کار آید.
#
ز چشم اهل نظر کسب کن حیات ابد
که آب خضر در این جویبار میگذرد.
#
پی درد تو مهمانخانه ای ساخت
چو برهم زد قضا آب و گل من.
#
پس از هلاک چو هر ذره ام فتد جائی
بود بمهر تو هر ذره را تماشائی.
مثنوی.
ای شده از قدرت تو ماء و طین
لوحه ٔ دیباچه ٔ دنیا و دین
قهر تو بی برگی ساز جهان
پیش تو پیدا همه راز جهان
مسکن عشاق تو شهر بلاست
شربت مشتاق تو زهر فناست
طالب این گلشن دنیا مباش
خار ره اندر ره عقبی مباش
درگذر از لاله ٔ باغ امل
سوزش دل بنگر و داغ اجل
باده ٔ این مصطبه قهر است و بس
شربت این مشربه زهر است و بس.
(مجمعالفصحاء ج 2 ص 28).
مؤلف ریحانهالادب نویسد:
«...در سال هشتصد و سی و هشتم یا نهم یا چهل و چهارم یاچهل و نهم و یا در حدود پنجاهم هجرت در وبای عمومی درگذشته و علاوه بر اختلاف تذکره ها که در تاریخ وفات او دارند در کشف الظنون هم مختلف و در بعض مواضع تاریخ دویمی و بعض دیگر سیمی ودر جائی هم تاریخ آخری را نوشته است... از بعض اشعارش تشیع او استظهار میشود و از ابیات قصیده ای است که در مدح حضرت امیرالمؤمنین (ع) گفته:
ای دل سخن ز دست و دل بوتراب کن
آباد ساز کعبه و خیبر خراب کن
خاک عدو به باد ده از گرد دلدلش
از ذکر تیغ او جگر خصم آب کن
با هر که آن جناب گرفت انس انس گیر
وز هر که اجتناب نمود اجتناب کن
تسبیح خارجی که نه در ذکر حیدراست
در گردن سگان جهنم طناب کن
سرچشمه گر بجز اسداﷲ باشدت
بشکن سبوی جسم و سفال گلاب کن.
و مناجات و اشعار و قصائدی در مناقب ائمه ٔ اطهار علیهم السلام است بدو منسوب و از بعض اشعار او شایبه ٔ جبریت هم ظاهر میگردد:
چو خیر و شر نه بدست من است یک سر مو
اگر ثواب ندارم مرا گناهی نیست.
همین صاحب ترجمه محمدبن عبداﷲ کاتبی ترشیزی را گاهی بمناسبت اصل و نژاد وی نیشابوری هم گویند چنانچه بمناسبت منشاء و مولد که شهر ترشیز بوده ترشیزی گویند ودر ضمن تألیفات و آثار قلمی او نیز ذیلاً اشاره خواهد شد و در مجالس المؤمنین نیز کاتبی نیشابوری عنوان کرده و این شعر را نیز بدو نسبت داده:
همچو عطار از گلستان نشابورم ولی
خار صحرای نشابورم من و عطار گل
و بعد از آن از تذکره ٔ دولتشاه نقل کرده که مولد و منشاء وی شهر ترشیز است و این کلام مجالس المؤمینن هم صریح است در اینکه همین کاتبی ترشیزی صاحب عنوان را نیشابوری گفتن نیز صحیح است و ترشیزنیز بنوشته ٔ بعضی از توابع نیشابور بوده است و این مطلب هم صحت هر دو نسبت را شاهد صادق می باشد.
از آثار قلمی محمدبن عبداﷲ کاتبی است:
1- بهرام و گل اندام که منظومه ای است فارسی ودر کشف الظنون و مجمعالفصحاء آن را به محمدبن عبداﷲ کاتبی منصوب داشته لکن در اولی به نیشابوری و در دویمی به ترشیزی موصوف میدارد.
2- حسن و عشق که مثنویی لطیف و فارسی است.
3- دیوان اشعار که به دیوان کاتبی معروف و یک نسخه از آن که حاوی غزلیات و مقطعات و بعضی از رباعیات است و مجموع آن در حدود یک هزار بیت است بشماره ٔ 279 در کتابخانه ٔ مدرسه ٔ سپهسالار جدید تهران موجود است.
4- مجمعالبحرین که منظومه ای است ذوبحرین وذوقافیتین.
5- محب ومحبوب.
6- ناظر و منظور یا ناصر و منصور که هر دو از مثنویات لطیفه ٔ فارسی او است و نیز رجوع به تذکره ٔ آتشکده ص 71 و فرهنگ آنندراج ذیل لغت کاتبی و قاموس الاعلام ترکی و تاریخ ادبیات براون ج 3 و فهرست تاریخ عصر حافظ و غیره شود.


شاعر

شاعر. [ع ِ] (اِخ) (الخوری) بطرس الماورنی اللبنانی. او راست: «فاکهه الالباب فی تاریخ الاحقاب ». (معجم المطبوعات).

شاعر. [ع ِ] (ع اِ) نام هر یک از دو رگ که در دو ورک شاخ شاخ شوندو مجموع آن دو را شاعران گویند. (یادداشت مؤلف).

شاعر. [ع ِ] (ع ص) داننده. (منتهی الارب). آگاه: شاعر بنفسه، آگاه از نفس خود. رجوع به مجموعه ٔ دوم مصنفات شیخ اشراق ص 115 شود. || دریابنده. (منتهی الارب). || بهره مند از لطف طبع و رقت احساس و حدت ذهن. || قافیه گوی. (دهار) (ترجمان القرآن جرجانی تهذیب عادل بن علی). آنکه شعر گوید، مقابل نعیم، آنکه شعر گفتن نداند. (منتهی الارب). عالط (بدانجهت که سخن آراسته گرداند). (منتهی الارب). سخن آرای. واتگر. (ناظم الاطباء). گوینده. سراینده. پیونددهنده ٔ سخن. چکامه سرا. چامه سرا. چکامه گوی. چامه گوی. حائک. راجز. و برای همه ٔ معانی فوق جمع علی غیرقیاس: شعراء. (منتهی الارب). رجوع به شعراء شود:
دعوی کنی که شاعر دهرم ولیک نیست
در شعر تو نه حکمت و نه لذت و نه چم.
شهید.
شاعر شهید و شهره فرالاوی
وان دیگران بجمله همه راوی.
رودکی.
شاعر که دید بقد کاونجک
بیهوده گوی و نحسک و بوالکنجک.
منجیک.
رودکی استاد شاعران جهان بود
صدیک از وی تویی کسائی پرگست.
کسائی.
که شاعر چو رنجد بگوید هجا
بماند هجا تا قیامت بجا.
فردوسی.
ای شاعر سبکدل با من چه اوفتادت
پنداشتم که عقلت بیش است و هوشیاری.
منوچهری.
او رسول مرسل این شاعران روزگار
شعر او فرقان و معنی هاش سرتاسر سنن.
منوچهری.
یکی تلنگ بخواهم زدن بشعر کنون
که طرفه باشد از شاعران خاص تلنگ.
روزبه نکتی لاهوری.
امیر شاعرانی را که بیگانه تر بودند بیست هزار درم فرمود. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 276). مسعود شاعر را شفاعت کردند صد دینار صله فرمود به نامه و هزار دینار مشاهره هر ماهی از معاملات جیلم. (تاریخ بیهقی ص 618). شاعران دیگر پس از آنکه هفت سال بی تربیت و بازجست و صلت مانده بودند صلت یافتند. (ایضاً ص 387).
هر آن حدیث که بر لفظ شاعران گذرد
ز روزگار بیابی مثال آن بعیان.
ازرقی.
شاعران را جستن معنی کند مقرون برنج
شاعرش را شعر گفتن با طرب مقرون کند.
قطران.
شاعر اندر مدیح گفته ترا
که امیرا هزار سال ممیر.
ناصرخسرو.
تات شاعر بمدح در گوید
شاد بادی و قصر تو معمور.
ناصرخسرو.
مر مرا بر راه پیغمبر شناس
شاعرم مشناس اگرچه شاعرم.
ناصرخسرو.
شاعر آخر چه گوید و چه کند
که از او فتنه و بلا باشد.
مسعودسعد.
شاعران را از شمارراویان مشمر که هست
جای عیسی آسمان و جای طوطی شاخسار.
سنائی.
شاعران را ز رشک گفته ٔ من
ضفدع اندر بن زبان بستند.
خاقانی.
مجهول کسی نیم شناسند
من شاعر صاحب القرانم.
خاقانی.
زان بود کار شاعران بی نور
که ندارد چراغ کذب فروغ.
ابن یمین.
بجوی تا بتوانی رضای شاعر و هیچ
در او مپیچ اگر بخردی و زیرک مرد.
مؤیدی.
نشان سیرت شاعر ز شعر شاعر جوی
که فضل گلبن در فضل آب و خاک و هواست.
بهار.
شعاره، شاعر شدن. (تاج المصادر بیهقی). نابغه، شاعر غراء. غُفل، شاعر گمنام. مُغَلَّب، شاعر مجید، که حکم چیرگی بر اقران وی را باشد. خِنذید؛ شاعر مفلق. متشاعر؛ شاعرنما. خود را شاعر نماینده. (منتهی الارب).
- امثال (از امثال و حکم دهخدا):
شاعر استاخ باشد و کشخان.
مسعودسعد.
شاعر دروغزن باشد.
مثل زنند که شاعر دروغگوی بود
خطاست باری نزد من این سخن نه صواب.
سوزنی.
شاعر شعبان علم الدین بمرد.
سیف اسفرنگ.
شاعر و رمال و مرغ خانگی،
هر سه تن جان میدهند از گشنگی.
اوحدی.
در تداول ادب عرب درباره ٔ شاعر وطبقات شاعران و مراتب آنان اقوالی است از جمله در کشاف اصطلاحات الفنون آمده است: نزد علمای عربیت شاعر کسی را گویند که بزبان شعر یا گفتار موزون شعر گوید و نزد منطقیان کسی باشد که بقیاس شعری سخن گوید و شعرای عرب بر چند طبقه اند: اول جاهلیان مانند امری ٔ القیس و طرفه و زهیر. دوم مخضرمان و مخضرم کسی است که در جاهلیت شعر می گفته و اسلام را نیز دیده مانند لبیدو حسان و گاهی به هر کس که هم در عصر جاهلیت و هم بروزگار اسلام زیسته باشد گویند و ارباب حدیث آن را برهر کس که جاهلیت و حیات پیغمبر (ص) را درک کرده باشد و صحبت رسول اکرم او را دست نداده باشد اطلاق کنند و در نزد بعضی از ارباب لغت نفی صحبت پیغمبر (ص) شرطنشده است. سوم متقدمان که آنان را اسلامیون نیز گویند و آنان شاعرانی هستند که در صدر اسلام میزیسته اند مانند جریر و فرزدق. چهارم مولدان و آنان پس از متقدمان اند مانند بشار. پنجم محدثان و آنان پس از مولدان اند مانند ابوتمام و بحتری. ششم متأخران مانند شاعران حجاز و عراق که پس از محدثان اند و در بکار بردن الفاظ بالاتفاق بشعر آنان استناد نمیشود و حال آنکه بشعر جاهلیان و مخضرمان و اسلامیون بالاتفاق استشهاد میشود و درباره ٔ محدثان اختلاف است برخی گفته اند بشعر ایشان مطلقاً استشهاد نمیشود و زمخشری و پیروان او بر این قول رفته اند. جمعی دیگر گفته اند که بشعر ایشان استشهاد نمیشود مگر با تلقی آنان بمنزله ٔ راوی و راوی را جز در امر روایت دخالتی نیست و در امر درایت تصرفی نه. هذا خلاصه ما فی الخفاجی و غیره من حواشی البیضاوی فی تفسیر قوله تعالی: کلما اضاء لهم مشوا فیه. (قرآن 20/2) (کشاف اصطلاحات الفنون). و در نزد تازیان شعر گوینده را مراتبی است: اول آن خِنذیذ است و آن کسی است که شعر نیکو و فصیح گوید (الشاعر المفلق). پس از آن شاعر، پس شویعر، پس شُعرور، پس متشاعر. (ناظم الاطباء) (منتهی الارب). برای اطلاع بیشتر از طبقه بندی شاعران عرب و مقام ایشان و قرب آنان در نزد خلفا رجوع شود به تاریخ تمدن اسلام جرجی زیدان، ترجمه ٔ جواهرکلام ج 3 ص 53 و صص 164- 167 و ج 5 ص 177 و صص 199- 202 و برای اطلاع از خلفای شاعر رجوع شود به همان کتاب ج 3 صص 170- 173 صاحب چهارمقاله آرد: پادشاه رااز شاعر نیک چاره نیست که بقاء اسم او را ترتیب کندو ذکر او را در دواوین و دفاتر مثبت گرداند زیرا که چون پادشاه به امری که ناگریز است مأمور شود از لشکر و گنج و خزینه ٔ او آثار نماند، و نام او بسبب شعرشاعران جاوید بماند. (چهارمقاله ٔ عروضی چ معین ص 44). و در چگونگی شاعر گوید «اما شاعر باید که سلیم الفطره، عظیم الفکره، صحیح الطبع، جیدالرویه، دقیق النظر باشد. در انواع علوم متنوع باشد و در اطراف رسوم مستطرف، زیرا چنانکه شعر در هر علمی بکار همی شود هر علمی در شعر بکار همی شود و شاعر باید که در مجلس محاورت خوشگوی بود و در مجلس معاشرت خوشروی و باید که شعر او بدان درجه رسیده باشد که در صحیفه ٔ روزگار مسطور باشد و بر السنه ٔ احرار مقروء، بر سفائن بنویسندو در مدائن بخوانند که حظ اوفر و قسم افضل از شعر بقاء اسم است و تا مسطور و مقروء نباشد این معنی حاصل نیاید، و چون شعر بر این درجه نباشد تأثیر او را اثر نبود و پیش از خداوند خود بمیرد، و چون او را در بقاء خویش اثری نیست در بقاء اسم دیگری چه اثر باشد؟اما شاعر بدین درجه نرسد الا که در عنفوان شباب و درروزگار جوانی بیست هزار بیت از اشعار متقدمان یادگیرد، و ده هزار کلمه از آثار متأخران پیش چشم کند، وپیوسته دواوین استادان همی خواند و یاد همی گیرد که درآمد و بیرون شد ایشان از مضایق و دقایق سخن بر چه وجه بوده است تا طرق و انواع شعر در طبع او مرتسم شود و عیب و هنر شعر بر صحیفه ٔ خرد منقش گردد، تا سخنش روی در ترقی دارد و طبعش بجانب علو میل کند، هر کراطبع در نظم راسخ شد و سخنش هموار گشت، روی بعلم شعرآرد و عروض بخواند، و گرد تصانیف استاد ابوالحسن السرخسی البهرامی گردد چون غایه العروضین و کنزالقافیه، و نقد معانی و نقد الفاظ و سرقات و تراجم و انواع این علوم بخواند بر استادی که آن داند، تا نام استادی را سزاوار شود، و اسم او در صحیفه ٔ روزگار پدید آید، چنانکه اسامی دیگر استادانی که نامهای ایشان یاد کردیم، تا آنچه از مخدوم و ممدوح بستاند حق آن بتواند گزارد در بقاء اسم. و اما بر پادشاه واجب است که چنین شاعر را تربیت کند تا در خدمت او پدیدار آید و نام او از مدحت او هویدا شود، اما اگر از این درجه کم باشد نشاید بدو سیم ضایع کردن و بشعر او التفات نمودن، خاصه که پیر بود، در این باب تفحص کرده ام، در کل عالم از شاعر پیر بدتر نیافته ام، و هیچ سیم ضائعتر از آن نیست که به وی دهند، ناجوانمردی که به پنجاه سال ندانسته باشد که آنچه من همی گویم بد است، کی بخواهد دانستن ؟ اما اگر جوانی بود که طبع راست دارد، اگرچه شعرش نیک نباشد، امید بود که نیک شود و در شریعت آزادگی تربیت او واجب باشد و تعهد او فریضه و تفقد او لازم. اما در خدمت پادشاه هیچ بهتر از بدیهه گفتن نیست که ببدیهه طبع پادشاه خرم شود، و مجلسها برافروزد، و شاعر بمقصود رسد، و آن اقبال که رودکی در آل سامان دید ببدیهه گفتن و زود شعری، کس ندیده است. (چهارمقاله ٔ عروضی چ معین ص 47 و 48). عنصرالمعالی در رسم شاعری گوید: اگر شاعری باشی، جهد کن تا سخن تو سهل ممتنع باشد و پرهیز از سخن غامض، و چیزی که تو دانی و کسی دیگر نداند که بشرح حاجت افتد مگوی، که شعر ازبهر مردمان گویند نه از بهر خویش، و به وزن و قوافی تهی قناعت مکن، و بی صناعت و ترتیب شعر مگوی، که شعرراست ناخوش بود، با صنعت و حرکت باید که بود و غلغلی باید که بود اندر شعر و اندر زخمه و اندر صوت، تا مردم را خوش آید و یا صناعتی برسم شعر چون مجانس و مطابق و متضاد و متشاکل و متشابه و مستعار و مکرر و مردف و مزدوج و موازن و مضمن و مضمر و مسلسل و مسجع ومستوی و موشح و موصل و مقطع و مسمط و مستحیل ذوقافیتین و رجز و متقارب و مقلوب، اما اگر خواهی که سخن تو عالی باشد و بماند، بیشتر سخن مستعارگوی و استعارت بر ممکنات گوی و در مدح استعارت بکار دار، و اگر غزل و ترانه گویی، سهل و لطیف و بقوافی گوی که معروف باشد و تازیهای سرد و غریب مگوی، و حسب حالهای عاشقانه و سخنهای لطیف گوی و امثالهای خوش به کار دار چنانکه خاص و عام را خوش آید. و شعر عروضی و گران مگوی، که گرد عروض و وزنهای گران کسی گردد که طبع ناخوش دارد و عاجز بود از لفظ خوش و معنی ظریف، اما اگر بخواهند آنگه بگوی که روا باشد؛ و علم عروض بدان و علم شاعری و القاب و نقد شعر بیاموز، تا اگر میان شاعران مناظره افتد یا با تو کسی مکاشفتی بکند یا اگر امتحان کنند عاجز نباشی، و این هفده بحر که از دایره های عروض پارسیان برخیزد، نامهای این دیراه ها و نام این هفده بحر بدان، چون هزج و رجز و رمل و هزج مکفوف و هزج اخرب و رجز مطوی و رمل مخبون و منسرح و خفیف و مضارع و مضارع اخرب و مقتضب و سریع و مجتث و متقارب و قریب اخرب و طویل و وزنهای تازیان چون بسیط و مدید و کامل و وافر و مانند آن، جمله معلوم خویش گردان، و آن سخن که گویی اندر شعر در زهدیه و در مدح و غزل و هجا و مرثیه، داد آن سخن بتمامی بده و هرگز سخن ناتمام مگوی، و هر آن سخن که در نثر بگویند در نظم مگوی، که نثر چون رعیت است و نظم چون پادشاه، آن چیز که پادشاه را شاید رعیت را نشاید؛ و غزل و ترانه آبدار گوی و در مدح قوی و دلیر و بلندهمت باش و سزای هر کس بدان، و مدح که گویی در خور ممدوح گوی و آن کسی را که هرگز کارد بر میان نبسته باشد مگوی شمشیر تو شیرافکن است و به نیزه کوه بیستون برداری و بتیر موی شکافی، و آنکه هرگز بر خری ننشسته باشد، اسب او را به دلدل و براق و رخش و شبدیز مانند مکن و بدانکه هر کس راچه باید گفت. اما بر شاعر واجب بود که از طبع ممدوح آگاه باشد و بداند که او را چه خوش آید، که تا تو آن نگویی که او خواهد، او ترا آن ندهد که ترا باید؛ وحقیر همت مباش و در قصیده خود را بنده و خادم مخوان الا در مدحی که ممدوح بدان ارزد؛ و هجا گفتن عادت مکن که سبو پیوسته درست از آب نیاید. اما اگر بر زهد وتوحید قادر باشی تقصیر مکن، که در هر دو جهان نکو است، و در شعر دروغ از حد مبر هر چند مبالغت در شعر هنر است، و مرثیت دوستان و محتشمان نیز واجب کند؛ و اگر هجا خواهی که گویی، همچنان که در مدح کسی را بستایی برضد آن بگوی، که هرچه ضد مدح بود هجا باشد، و غزل و مرثیه همچنین، اما هرچه گویی از جعبه ٔ خودگوی و گرد سخن مردمان مگرد تا طبع تو گشاده شود و میدان شعر بر تو فراخ گردد و هم بدان قاعده نمانی که در اول در شعر آمده باشی. اما چون بر شاعری قادر شده باشی وطبع تو گشاده شود و ماهر گشته باشی، اگر جایی معنی غریب شنوی و ترا خوش آید، اگر خواهی که برگیری و دیگر جای استعمال کنی، مکابره مکن و بعینه همان لفظ بکار مبر، اگر آن معنی در مدح بود در هجو بکار بر و اگردر هجو بود در مدح بکار بر و اگر در غزل شنوی در مرثیه به کار بر و اگر در مرثیه شنوی در غزل به کار بر، تا کسی نداند که از کجا است، و اگر ممدوح طلب کنی و گرد بازار گردی مدبرروی و پلیدجامه مباش و دایم تازه روی و خندان باش و حکایت و نوادر سخن و مضحکات بسیار حفظ کن و در پیش ممدوح گوی، که شاعر را از این چاره نبود. (قابوسنامه چ امین عبدالمجید بدوی صص 171-174). || شعر شاعر؛ کلام نیکو و جید و قیل هو فاعل بمعنی مفعول ای مشعور. (منتهی الارب، ذیل شعر).

شاعر. [ع ِ] (اِخ) جماعتی از علما که شعر گفته اند و شعرا که سماع حدیث کرده اند به این اسم مشهورند و از آنجمله اند ابوفراس همام بن غالب الفرزدق الشاعر التمیمی بصری که از ابن عمر و ابوهریره و دیگران روایت کرده و ابن ابی نجیح و مروان الاصفر و دیگران از وی روایت کرده اند و بسال 110 هَ. ق. درگذشته است. همچنین جریربن الخطفی الشاعر و محمدبن مناذر الشاعرالبصری که روایت حدیث کرده و ابومحمد حجاج بن یوسف بن حجاج الشاعر که از عبدالرزاق و شبابهبن سوار روایت کرده و مسلم وابوداود السجستانی و دیگران از وی روایت کرده اند. (لباب الانساب، ذیل شاعر). و رجوع به اعلام مذکور شود.

فرهنگ فارسی آزاد

علی ترشیزی

شیخ علی ترشیزی، ملقب به عظیم از علمای شهیر خراسان و مؤمنین اولیّه در سفر اوّل جناب باب الباب بخراسان میباشند که متحمل مصائب عظیمه شدند. در تبریز حضرت ربّ اعلی بایشان اظهار قائمیّت فرمودند. که شرحش در تاریخ نبیل مندرج است. جناب عظیم جزو محبوسین سیاه چال بودند و برای استخلاص حضرت بهاءالله و سایر مسجونین بی گناه، اقرار بمسئولیّت خویش در مورد عمل قبیح صادق تبریزی و فتح الله قمی و ابوالقاسم نیریزی در رمی شاه نمودند که در نتیجه ایشانرا بوضع فجیعی شهید کردند،


شیخ علی ترشیزی

شیخَ عَلِی ترشیزی، ملقب به عظیم از علمای شهیر خراسان و مُؤمنین اوّلیه در سفر اوّل جناب باب الباب به خراسان می باشند که متحمل مصائب عظیمه شدند. در تبریز حضرت ربّ اعلی به ایشان اظهار قائمیت فرمودند که شرحش در تاریخ نبیل مندرج است. جناب عظیم جزو محبوسین سیاه چال بودند و برای استخلاص حضرت بهاءالله و سایر مسجونین بی گناه اقرار به مسئولیت خویش درمورد عمل قبیح صادق تبریزی و فتح الله قمی و ابوالقاسم نیریزی در رمی شاه نمودند که در نتیجه ایشان را به وضع فجیعی شهید کردند،

عربی به فارسی

شاعر

زره اسب , شاعر (باستانی) , رامشگر , شاعر و اوازخوان , شاعر , چکامه سرا

فارسی به عربی

فرهنگ فارسی هوشیار

شاعر گزین

انتخاب کننده شاعر

معادل ابجد

شاعر ترشیزی

1498

پیشنهاد شما
جهت ثبت نظر و معنی پیشنهادی لطفا وارد حساب کاربری خود شوید. در صورتی که هنوز عضو جدول یاب نشده اید ثبت نام کنید.
اشتراک گذاری